پس از ورود، سلام و احوال پرسى کردم . در انتهاى دالان شیشه اى دیدم که پشت آن ،باغى بزرگ دیده مى شد. ازپیر مردپرسیدم : این جا، کجاست ؟ گفت : عالم قبر و برزخ است و این باغى کهاز پشت آن ، باغى بزرگ دیده مى شد. گفتیم : چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسیده است ؛ زیرااول باید این دالان را طى کنم و سپس داخل آن باغ شوم. گفتم : چرا آن دالان را طى نمى کنى و جلو نمى روى ؟ این دو نفر فرشته آسمانى و معلممن هستند، آمده اند مرا تعلیم ولایت دهند ، وقتى ولایتمکامل شد داخل باغ مى روم .آقاىسید جواد،گفتى و نگفتى (یعنى گفتى کهشیخعلىما اگر از مغرب یا مشرق عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فریاد مى رسد،اما نگفتى اینشیخ علىاسمش على بن ابیطالب است ). به خدا قسم ! همین که صدازدم : شیخ علىبه فریادم برس ، همین جا حاضر گردید. گفتم : داستان چیست ؟ گفت : وقتى از دنیا رفتم مرا در قبر گذاشتند.بعد از آن ، نکیر ومنکر به سراغ من آمدند و پرسیدند: من ربک و من نبیک و من امامک ؟ خداى تو کیست ، پیامبرت کیست ، امام تو کدام است؟ در این حال دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه خواستم پاسخ دهم چیزى بهزبانم جارى نشد و توانستم بگویم من اهل اسلامم خدا و پیامبر راقبول دارم هر چه خواستم خدا و پیغمبر خود را معرفى کنم به زبانم جارى نمى شد . نکیر و منکر آمدند که اطراف مرا بگیرند و عذابم کنند. دیدم هیچ راه فرارى نیست ،گرفتار شده ام . ناگهان به ذهنم آمد که گفتى : ما یکشیخىداریم که اگر کسى گرفتار باشد واو را صدا زند اگر او در مشرق یا در مغرب عالم باشد فورا حاضر مى شود و رفعگرفتارى از او مى کند. لذا فورا صدا زدمعلىبه فریادم برس و مرا نجات ده. همان وقت على بن ابى طالبامیرالمؤ منیناین جا حاضر شدند و به نکیر و منکرفرمودند: دست از اینمردبردارید او معاند و از دشمنان ما نیست ، این طور تربیتشده عقایدش کامل نیست ؛ چون اطلاع نداشته است. حضرتعلىعلیه السلام آن دو ملک را رد کرد و دستور داد و فرشته دیگر بیایند وعقاید مرا کامل کنند. این دو نفر که روى نیمکت نشسته اند دو فرشته اى هستند که بهدستور آن حضرت آمده اند و مرا تعلیم عقاید مى دهند. حال وقت عقاید من کامل شد از امامت و ولایت اطلاع کافى پیدا کردم ، اجازه دارم که این دالانرا طى کنم و واردآن باغ بزرگ شوم